به گزارش خبرگزاری فارس، چندی پیش قسمتی از مصاحبه با یکی از اعضای جداشده گروهک منافقین در رابطه با عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس درج شد که از سوی مخاطبین با استقبال مواجه شد. گفتگوی زیر متن کامل مصاحبه با هادی شعبانی عضو جداشده گروهک منافقین است که به بیان خاطرات و مشاهدات خود در طول بیست سال ارتباط و زندگی با گروهک تروریستی منافقین از جمله نحوه جذب و آموزش نیروها، ویژگیهای سرکردگان این گروهک و مقاطع مهمی مانند عملیات مرصاد (فروغ جاویدان)، اوضاع پادگان اشرف و نحوه فرار از سازمان میپردازد.
- از چه سالی و چطور جذب سازمان مجاهدین خلق (منافقین) شدید؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57 من هوادار چریکهای فدایی خلق بودم و چون در حال و هوای گروههای چپ قرار داشتم احساس میکردم اینها هستند که در میدان مبارزه حضور دارند و میتوانند انقلاب را به موفقیت برسانند. سال 58 رفتم سربازی تا سال 60 که این اواخر دیگر چریکهای فدایی ضعیف و نیروهایش ریزش کرده بودند. بعد از آن در نظرم تنها گروهی که در مبارزه باقی مانده و با گوشت و پوست خود مبارزه میکرد سازمان مجاهدین بود. این بود که بعد از کشته شدن موسی خیابانی و اشرف (همسر مسعود رجوی) هوادار سازمان شدم.
- شما در آن زمان مطالعه هم میکردید؟ راجع به جریانهای انقلابی چه نظری داشتید؟
بله، کتابهایی را در رابطه با انقلابهای امریکای لاتین و آسیای شرقی مطالعه میکردم و آن مدینه فاضلهای که در ذهنم بود در سازمان مجاهدین خلق دیدم و همین انگیزهام شد تا برای امر مبارزه و آزادی به این سازمان بپیوندم.
- شخصیت و الگوی ذهنی شما در آن مقطع چه کسی بود؟
از میان خارجیها به «چهگوارا» و در داخل به «بیژن جزنی» خیلی علاقه داشتم و حتی جزوهها و پروسه زندگیاش را مطالعه کرده بودم. مسعود رجوی هم بارها در نشستهای عمومی سازمان، خطوط مبارزاتی جزنی را بعنوان تز معرفی میکرد.
- آشناییتان با سازمان از چه طریقی بود؟ کسی شما را معرفی کرد؟
همان طور که گفتم من از سال 60 هوادار سازمان شدم و تا سال 63 این روند ادامه داشت و در این مدت به همراه برخی از دوستان، تنها کار تبلیغی میکردیم تا اینکه در تابستان 63 از طریق یکی از دوستانم که عضو سازمان بود توانستم ارتباط تلفنی برقرار کنم. در کل، روال جذب به این صورت بود که حتما میبایست یک نفر از اعضای سازمان شما را معرفی کند و من هم قبلا به این دوستم گفته بودم که میخواهم عضو سازمان شوم. از این زمان دیگر ارتباط ما تلفنی برقرار میشد.
- این ارتباط تلفنی چطور برقرار میشد و چه اطلاعاتی از این طریق میگرفتید؟
چون ما اهل تنکابن بودیم، ارتباط ها هم معمولا در همان تنکابن و یا رامسر برقرار میشد و بیشتر از طریق تلفن و با کد با هم صحبت میکردیم. مثلا میگفتند فردا خبر خوبی برایت داریم. بیا فلان رستوران و منتظر تماس ما باش. - از اولین تماس تلفنی تا موقعی که بصورت حضوری یکی از اعضای سازمان را دیدید چه مدت طول کشید؟
14 ماه. سال 64 بود که روز پنچشنبه طی یک تماس تلفنی به من گفتند شنبه خودت را در زاهدان به فلان مغازه معرفی کن و به هیچ کس حتی خانوادهات هم چیزی نگو. من به خانواده گفتم 2 روز به تهران میروم و چون قبلا هم این کار را میکردم چیزی نگفتند. آمدم زاهدان و خودم را معرفی کردم. من و دوستم را که با هم به زاهدان رفته بودیم به خانهای برده و 48 ساعت نگه داشتند تا اینکه از مسیر حرکت مطمئن شدند و سپس بصورت قاچاق از مرز ایران وارد پاکستان شدیم.
در پاکستان به شهر کویته رفتیم و از UN برگ پناهندگی گرفتیم تا بتوانیم به شهر کراچی برویم، در کراچی ما را تحویل نیروهای سازمان دادند و این اولین ملاقات حضوری با افراد سازمان بود.
- چقدر در پاکستان ماندید؟
حدود 2 هفته. در این مدت بچههای سازمان که به «نیروهای رابط» معروف هستند کارهای مربوط به گرفتن پاسپورت و ویزای ما را برای رفتن به بغداد انجام میدادند. پس از آن به کویت پرواز کردیم و پس از توقف کوتاهی در کویت، به عراق رفتیم.
- در زمانی که شما هوادار سازمان بودید، موضعتان نسبت به اتفاقاتی مثل انفجار دفتر حزب جمهوری و شهادت آیتالله بهشتی چه بود؟
خب آن موقع من سرباز بودم و تبلیغات زیادی هم علیه آقای بهشتی در جامعه میشد. مثلا میگفتند که با رژیم شاه همکاری داشته و سوابق ایشان در هامبورگ را میگفتند و یا ایشان را با برخی سران شوروی مقایسه میکردند. به این ترتیب ذهنیت ما به آقای بهشتی طوری شد که نسبت به ترور ایشان نگاه مثبتی داشتیم و بر اثر القائات سازمان به این باور رسیده بودیم که تا چند ماه دیگر واقعا رژیم سقوط خواهد کرد.
- قبل از ورود به عراق چه ذهنیت و انگیزهای داشتید؟
هیچ ذهنیتی از فضای عراق نداشتیم و فکر نمیکردیم محل استقرارمان آنجا باشد. میگفتیم ما را برای جنگیدن با رژیم، از عراق به کردستان منتقل می کنند.
سازمان رادیویی به نام صدای مجاهد داشت که از قسمت کوچکی از کردستان که در دست مخالفین جمهوری اسلامی بود پخش میشد. این رادیو طوری اخبار را منعکس میکرد که انگار همه کردستان در دست مخالفین جمهوری اسلامی است و ما هم باور میکردیم.
از طرفی چون کتابهای مربوط به انقلابهای نیکاراگوئه، امریکای لاتین و آسیای شرقی را خوانده بودم دوست داشتم مانند آنها و به همان روش، مبارزه چریکی کنم. سقف امکاناتی هم که در ذهن داشتیم یک چادر بود که زیر آن مثل بقیه گروههای چریکی زندگی و مبارزه کنیم ولی وقتی به بغداد رسیدیم و آن امکانات، ماشینهای آخرین مدل و جشنها را دیدیم، تعجب کردیم.
- موقع رفتن به پاکستان چطور؟ به خانوادهتان چه گفتید؟
همان طور که گفتم سازمان توصیه کرده بود هیچ کس از انتقال ما با خبر نشود و من هم چیزی به خانواده نگفتم.
وقتی به پاکستان رسیدیم به خانه تلفن زدم و گفتم من الان پاکستان هستم و میخواهم برای ادامه تحصیل به انگلستان بروم. میزان تحصیلاتم دیپلم بود که دیگر ادامه هم ندادم. این مکالمه کوتاه، تمام صحبتی بود که در طول این 20 سال میان من و خانواده ام رد و بدل شد و دیگر تا سال 83 که برگشتم کوچکترین خبری از آنها نداشتم.
- چند خواهر و برادر بودید؟ آیا دیگر اعضای خانوادتان در کار شما دخالت نمیکرد؟
ما 5 برادر و من فرزند آخر بودم. خواهر نداشتیم و پدرمان هم سال 57 فوت کرده بود و من به همراه دوتا از برادرانم با مادرم زندگی میکردم. در محیط خانواده از آزادی عمل برخوردار بودم و از طرفی هم طوری رفتار میکردم تا کسی از کارهایم با خبر نشود.
- بعد از ورود به عراق اولین جایی که شما را بردند کجا بود؟
ابتدا ما را که حدود 13، 14 نفر بودیم به پایگاه «ضابطی» در بغداد منتقل کردند. پایگاه ضابطی اولین جایی بود که هر کس جذب میشد میبایست مدتی آنجا میماند. حدود 10 روز در پایگاه ضابطی بودیم و در این مدت کارمان نوشتن پروسه زندگی مان بود. قبلا کجا بودیم؟ چه کار میکردیم؟ چه کسی را در سازمان میشناسیم؟ خلاصه هر اتفاقی که در زندگیمان رخ داده بود باید مینوشتیم.
بعد از 10 روز 2 نفر از اعضای سازمان بعنوان مسئولین چک امنیتی بچهها آمدند تا صلاحیت افراد را تائید کنند و تک تک با افراد برخورد کردند تا ببینند کسی نفوذی نباشد. از بچهها سوال میکردند که چه کسی را در سازمان میشناسی؟ اگر کسی را نمیشناخت چند روز تحت نظر قرار میگرفت تا مطئمن شوند نفوذی نیست.
من کسی را نمیشناختم اما فردی که از من سوال میکرد همشهری از آب در آمد و برادرانم را شناخت و تائیدم کرد.
- پیش آمد که کسی هم تائید نشود؟
نه، همه را قبول کردند چون در آن زمان سازمان احتیاج به نیرو داشت و از طرفی هم کسی که از طریق پاکستان آمده بود هوادار سازمان بود و تنها کاری که میکردند طرف را چند روز تحت نظر قرار میدادند و سپس او را تائید میکردند.
- از فضای پایگاه ضابطی بیشتر برایمان بگویید.
پایگاه ضابطی یک ساختمان چند طبقه در نزدیکی میدان فردوس عراق و ابتدای خیابان الرشید بود. در کل همه پایگاههای سازمان در بغداد، هتل یا ساختمانهای چند طبقهای بودند که سازمان یا آن را اجاره میکرد و یا میخرید.
این ساختمان چند طبقه دارای چندین واحد بود. که هر واحد یک مسئول جدا داشت که زیر نظر مسوول طبقه اداره میشد. هر طبقه نیز کار خاص خود را داشت مثلا یک طبقه اداری بود، طبقه دیگر کار پروسهها را انجام میداد، یک طبقه قسمت پذیرش بود و یک طبقه هم آسایشگاه که در آسایشگاه، زنها و مردها جدا بودند.
در ابتدا سازمان فقط 2 و 3 پایگاه در بغداد داشت ولی به تدریج با اضافه شدن پایگاههای دیگر مثل «جلال زاده»، «سیفی»، «سرپل» و غیره که همگی در یک منطقه از چهارراه آندلس تا میدان فردوس جمع شده بودند، این منطقه در اختیار مجاهدین قرار گرفت.
- شما برای انتقال به عراق هزینهای هم پرداخت کردید؟
نه، همه هزینهها به عهده سازمان بود و حتی گفتند برای هر نیرو از زمان برقراری اولین تماس تا وقتی که جذب شود، 60 هزار تومان هزینه کردهاند و برای همین خاطر هم در پاکستان از همه رسید گرفتند که اگر کسی در وسط راه برید، میبایست تمام خسارت را میپرداخت.
در سازمان هر کس یک پرونده خوب و یک پرونده بد دارد و همه حرکات و خصلتهای او ثبت میشود و مثلا حتی اگر بدن شما بوی عرق هم بدهد در پرونده شما ثبت میشود و هر چه پرونده بد شما پر باشد به نفع سازمان است چرا که مهدی افتخاری نفر سوم سازمان یک روز برید و سازمان برای توجیح آن به این پرونده بد نیاز دارد. همه نیروها این پرونده را دارند جز مسعود و مریم که هیچ کس تحت هیچ شرایطی حق انتقاد از آنها را ندارد.
- بعد از طی دوره پایگاه ضابطی کجا رفتید؟ سازماندهی شوید؟
بله، روال این بود که بعد از پایگاه ضابطی، افراد تائید شده را برای آموزش نظامی سازماندهی میکردند. من همراه 3، 4 نفر دیگر منتقل شدیم به پایگاه «جلیلی» در «سلیمانیه». ولی زمانی به آنجا رسیدیم که آموزشها شروع شده بود. بهمین خاطر تا شروع دوره بعد، حدود 20 روز در آشپزخانه کار کردیم.
10 روز از آموزش ما میگذشت که چند نفر از فرماندهان آموزش چریک شهری برای گزینش افراد جهت عملیات در داخل ایران از «کرکوک» به پایگاه جلیلی آمدند.
بعد از صحبت با تک تک افراد، من هم انتخاب شدم و به همراه 10، 12 نفر دیگر منتقل شدیم به دانشکده چریک شهری «ملک مرزبان» در شهر کرکوک که پایگاه بزرگی بود.
- وقتی برای عملیات داخل ایران انتخاب شوید، به شما چه چیزی گفتند؟
- از من پرسیدند کجا میخواهی عملیات کنی تهران یا شهر خودتان؟ گفتم چون در شهر خودمان من را میشناسند بهتر است آنجا نباشد ولی در تهران یا شهر دیگر حاضرم. تا اینکه شهر اصفهان را برای عملیات من در نظر گرفتند.
- پس پایگاه ملک مرزبان باید با بقیه پایگاه ها متفاوت باشد. چه آموزش هایی آنجا میدادند؟
آموزشهای پایگاه ملک مرزبان که به آن دانشکده چریک شهری هم میگفتند در رابطه با عملیات های داخل بود. در آنجا کار با انواع سلاح، موتور سواری، ماشین سواری، آموزش جعل مدارک، شنود و در کل هر کاری که برای عملیات چریکی در داخل ایران لازم بود آموزش میدادند و هیچ نیرویی تا زمان اعزام، از پایگاه خارج نمیشد چون امکان داشت در تماس با بقیه پایگاهها، اطلاعاتی لو برود. افراد این پایگاه حتی در سازماندهیها نیز شرکت نمیکردند.
- شما در طول حضور در سازمان از «عملیات های مهندسی» که اوائل دهه شصت و بعد از لو رفتن تعداد زیادی از خانههای تیمی سازمان شروع شد چیزی شنیدید؟ مثلا در مورد ربودن، شکنجه و کشتن سه پاسدار کمیتههای انقلاب (طالب طاهری، محسن میر جلیلی و شاهرخ طهماسبی) چیزی میگفتند؟
شنیده بودم که در اوائل دهه شصت اتفاقی به نام شبکه «عبدالله پیام» در سازمان افتاد و قضیه از این قرار بود که فردی از نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی در سازمان نفوذ کرد و از طریق وی تعداد زیادی از خانههای تیمی لو رفت و افراد زیادی نیز دستگیر شدند. بعد از آن سازمان اعلام کرد هیچ رابطی در ایران ندارد. اما د مورد عملیاتهای مهندسی چیز زیادی نمیگفتند فقط در دوران آموزشی بود که یکی از افرادی که در قضیه سه پاسدار حضور داشت را دیدم.
اسم او «عبدالوهاب فرجی» معروف به «افشین» بود. البته خودش نگفت که چه کار کرده ولی مسئول آموزش ما (مهدی کتیرایی معروف به ساسان که در عملیات مرصاد کشته شد) جلوی بقیه بچهها از او پرسید مثلا مانند همان کاری که با سه تا پاسدار کردی انجام بدهند؟
ساسان بعدا برایمان توضیح داد که افشین در قضیه شکنجه و کشتن سه پاسدار حضور داشته و همیشه هم این موضوع را با افتخار تعریف میکرد. او گفت شما هم باید به جایی برسید که مانند افشین باشید. منظور او این بود که به حدی از قساوت برسیم که از کشتن و شکنجه افراد خصوصا پاسدارها کوچکترین ابایی نداشته باشیم.
- به موضوع خوبی اشاره کردید، بحث پاسدارها؛ در سازمان چه تبلیغی روی پاسدارها میشد؟
پاسدارها دشمن شماره یک سازمان به حساب میآیند و حتی مثلا در نشست قبل از عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) مسعود خطاب به نیروها گفت: وقتی وارد تهران شدید هر کس را که دیدید بکشید خصوصا پاسدارها و بعد از 48 ساعت من وارد میشوم و دستور عفو عمومی میدهم! آنجا روی پاسدارها آنقدر کار میکنند که هیچ کس از کشتن آنها ابایی نداشته باشد. گاهی مانورهایی برای آموزش عملیات در داخل گذاشته میشد. یکی از دوستانم تعریف میکرد که باید یک موتور سوار را در مانور از روی موتور به زمین میانداختم و سریعا کارت شناساییاش را میدیدم و اگر پاسدار بود او را میکشتم. وقتی موتور سوار را به زمین زدم و کارتش را بیرون آوردم دیدم معلم است ولی باز هم او را زدم. مسئولین آموزش بخاطر این کار من را تشویق کردند و گفتند وقتی معلمی اینقدر جسارت دارد که جلوی فرد مسلح بیاید حتما پاسدار است و باید او را کشت. خلاصه همیشه میگفتند اگر پاسدار را نکشی او تو را میکشد. البته این القائات برای هر کسی که میبایست ترور میشد صورت میگرفت. مثلا حتی اگر قرار بود یک راننده تاکسی ساده ترور شود، طوری علیه او تبلیغ میکردند که انگار بعد از آقای خمینی او نفر دوم رژیم است.
- خب حالا که بحث به اینجا رسید بهتر است قدری از فضای حاکم بر پایگاهها و نحوه رفتار سازمان با نیروها برایمان توضیح دهید.
مناسبات در سازمان طوری است که در ابتدا سعی میکنند علاقه طرف را به خانوادهاش از بین ببرند. میگویند شما بعنوان یک رزمنده داوطلب برای آزادی ایران و نجات همنوعان و خانوادههای بدتر از خودتان تلاش میکنید و این تعلقخاطر به خانواده از انرژی شما در راه مبارزه کم خواهد کرد. اگر به فکر خانواده باشید خالص نیستید و بجای اینکه صد در صد برای امر مبارزه به رهبری وصل باشید مثلا 95 درصد خواهید بود و آن 5 درصد بقیه در زمان مبارزه، دست و پای شما را میبندد. پس بهتر است همه چیز را کنار بگذارید و آخرین پیام مسعود هم در سال گذشته این بود که خانواده، منبع فساد است و باید کاملا آن را فراموش کنید.
- ولی به هر حال گاهی انسان به یاد گذشته و خانوادهاش میافتد.
درست است. در این صورت شما میبایست در گزارش روزانه خود بنویسی که مثلا من امروز 5 دقیقه به مادرم یا پدر یا هر کس دیگری فکر کردم و 5 دقیقه از رهبری قطع بودم و از مبارزه کم گذاشتم. بعد در نشستهای عملیات جاری که توضیح آن را خواهم داد این گزارش قرائت میشد و با شمار برخورد میکردند.
من شاهد بودم که چطور با خانواده های افراد برخورد میشد. گاهی پیش میآمد که فردی با خانواده یا همسر یا پدر و مادرش جذب سازمان میشد. در ابتدای کار همه اعضای خانواده را از هم جدا میکنند و شما دیگر حق نداری به آنها فکر کنی بعد طوری روی ذهن شما کار میکنند که اگر قرار باشد در راه منافع سازمان پدر یا مادر خود را بکشی این کار را خواهی کرد. از طرفی آنقدر برای افراد برنامهریزیهای مختلف میکنند که دیگر وقتی برای فکر کردن به خانواده برای کسی نمیماند.
- اینکه گفتید در نشست عمومی با فرد برخورد میشود یعنی چه کار میکنند؟
برخورد به این صورت است که شخصیت طرف را خرد میکنند. در نشست عمومی یقهاش را میگیرند که چرا از مبارزه کم گذاشتی؟ چرا مرز سرخ رد کردی و حرفهای از این دست. این برخوردها طوریست که از شکنجه فیزیکی غیر قابل تحملتر است.
- شما اول بار چه زمانی مسعود رجوی را دیدید؟ بقیه کادرهای اصلی را چه طور راحت میدیدید یا نه؟
به جز مسعود و مریم که در فرانسه بودند بقیه فرماندهان و مسولان را گهگداری میدیدیم. دیدن کسانی مثل «مهدی ابریشمچی» یا «سیاوش» و یا «منوچهر الفت» که از بچههای قدیمی سازمان در زمان شاه بودند، برای ما افتخاری بود. ولی مسعود را اولین بار در جمعبندی عملیات چلچراغ در سال 67 دیدم و از اینکه رهبری سازمان را از نزدیک میدیدم احساس خوبی داشتم.
حالا جالب اینجاست که همین دیدن مسعود برای اولین بار را باید گزارش میکردی که وقتی او را دیدید چه احساسی داشتی؟ فقط هم باید نکات مثبت را مینوشتی. مثلا میگفتی با دیدن او فهمیدم که من دیر جذب سازمان شدم، اشتباه کردم، باید زودتر مثلا سال 60 جذب میشدم و حرفهایی از این دست.
در سازمان باید بدانی که همه اشکالها از توست و آن کس که هیچ اشکالی ندارد، مسعود رجوی است.
- شما از چه سالی وارد پادگان اشرف شدید؟ فضای حاکم بر پادگان اصلی سازمان چه طور است؟
اشرف یک پادگان نظامی است که من از سال 66 وارد آنجا شدم با این تفاوت که شما در پادگان میتوانی روزهای پنجشنبه و جمعه را مرخصی بگیری و از آن خارج شوی ولی در اشرف این طورنیست. شما حق خارج شدن از پادگان را نداری مگر اینکه یا مریض خاصی داشته باشی یا مثلا زیارت کربلا باشد که آنهم نه به صورت فردی بلکه دستهجمعی و یا اینکه از نیروهای پشتیبانی باشی که سازمان به تو اعتماد صد در صد داشته باشد.
اگر اعتراضی هم بکنی میگویند تو یک نیروی پیشتاز هستی که با میل خودت به اینجا آمدی. مگر تو یک نیروی عادی هستی؟ برای چه میخواهی به شهر بروی؟ هوای بورژوازی به سرت زده؟ مگر در شهر چه خبره؟
در پادگان اشرف همه چیز از خوراک و پوشاک با سازمان است و شما فقط به عنوان نیروی رزمنده برایشان میجنگی. آنجا کسی حقوق ندارد، وسایل زندگی در اختیار کسی نیست، دقیقا مثل یک پادگان نظامی. کسی نمیتواند بنابر سلیقه خودش رفتار کند. کسی تلویزیون یا رادیوی شخصی در اختیار ندارد.
در آنجا شما هر روز باید گزارش کار بدهی و این گزارش کار در نشست عمومی خوانده میشود که به آن «عملیات جاری» گفته میشود. این نشست هر شب برگزار شده و هر کسی باید گزارش کار خود را بخواند.
- وضعیت زنها چه طور بود؟ آیا مثلا در عملیاتهای مهم از آنها استفاده می شود؟
عملیات آفتاب که قبل از چلچراغ انجام شد اولین باری بود که زنها مستقیما وارد صحنه درگیری شدند. تا قبل از آن، یا نیروی پشتیبانی بودند و یا درعملیاتهای منطقهای و خمپارزدنها شرکت میکردند. بعدا مسعود از قول مریم گفت که زنها توانمندیهای زیادی دارند و میتوانند مسولیتهای بالاتری بگیرند.
مسعود همیشه میگفت: مشکل انقلابهایی مثل نیکاراگوئه، امریکای لاتین یا چین این بود که نتوانستند مشکل برابری مرد و زن راحل کنند و این را به افراد بفهمانند که یک مرد با نگاه یک انسان به زن نگاه کند. به همین خاطر چون زن همواره مورد استثمار قرار داشته، ما مسولیت آنها را از مردها بالاتر قرار میدهیم. از آن زمان «بند دال» که مسولیت پذیری زنان در سازمان بود، اجرا شد.
زن در سازمان تابوی مرد است و هرگونه علامتی که قدرت جنسی مرد را تحریک کند باید منع شود. در واقع بحث انقلاب ایدئولوژیک را میخواهند از راه فیزیکی و با زور حل کنند.
- نشستهای غسل هفتگی هم به این موضوع مربوط است؟
بله، در نشستهای غسل هفتگی هم مثل عملیات جاری باید گزارش کار بدهی و بگویی که مثلا روز شنبه با دیدن فلان هنرپیشه فیلم خارجی یاد فلان زن فاحشه در ایران زمان شاه افتادم یا با دیدن فلان خواهر در بیرون یاد فلان هنرپیشه افتادم و دچار «بند جیم» (تحریک جنسی) شدم.
- شما هم گزارش غسل هفتگی میدادید؟
بله . همه باید این کار را میکردند ولی بعد از چند بار گزارش، حرفها تکراری میشد. دیگر چقدر بنویسیم فلان فیلم را دیدیم و یاد فلان کس افتادم. فلان زن رادیدم یاد فلان هنرپیشه افتادم! دیگر مسخره شده بود. خودشان هم این موضوع را میدانستند که بیفایده است ولی در سازمان رسم نیست که بگویند ما اشتباه کردیم.
-برای مثال اگر کسی قصد ازدواج و تشکیل خانواده را داشت چطور با او رفتار میکردند؟
در خواست ازدواج برای افراد نوعی بی کلاسی بود. چرا که بنابر القائات سازمان ما افرادی بودیم که با مردم عادی فرق داشتیم و برای امر مهم مبارزه برای آزادی کشورمان میجنگیدیم، پس نبایستی فکر خود را صرف مسائل بی اهمیتی از این دست میکردیم. اما اگر کسی پیدا میشد که اصرار بر ازدواج داشت در مواردی سازمان کوتاه میآمد، البته تا سال 68. نحوه ازدواج هم به این صورت بود که سازمان آلبوم عکسی از زنان مورد نظر خود را به فرد نشان میداد و میگفت باید با یکی از اینها ازدواج کنی و بعد هم روز پنجشنبه یا جمعه چند نفر جمع میشدند و خطبه عقد خوانده میشد و این کل مراسم ازدواج بود که البته این امر به ندرت اتفاق میافتاد.
بهمین خاطر فحشا و فساد اخلاقی در بین نیروها و حتی در کادرهای بالا بسیار زیاد است. هر چند مسعود اعلام میکندکه من این موضوع را برای نیروها حل کردم ولی این حرفها دروغ است.